اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

به خودِ هر روز مدرن ترم...




عشق؛


صبوری می خواهد!


راهِ رفته را هر روز هی دوباره رفتن...


این بی فلسفگی های آزاد مدرن،


که تو هر روز سلول هایت را بدان ها مجاب می کنی؛


عاشقانگی نتواند ساخت!


نه!






امیدوارانــــــــــــه!




خب دیگر


بس است!


تو که می دانی بیرون از درون تو هیچ اتفاق تازه ای در دنیا هرگز نیفتاده است؛


بلند شو!


زندگی خودش تنهایی به حد کافی ول و بی منطق هست...


تو دیگر پر رویش نکن!



بلند شو!




پ.ن:  " :)  "   (برای ناهید...)

به دوستان مجازیم...



من و تو خوب نیستیم 


برای دوستی های خوب


برای با هم بودن های وفادارانه!


من و تو این همه سنت های قشنگ بلد نیستیم.


من و تو 


تنها تنها


هر کدام رو به روی یک مانیتور


لب خوانی دکمه های کیبورد را

بهتر از شنیدن صدای هم 

وقتی نفس هایمان از هوای یک کافه است

بلدیم...



ما "تقدس" را در "مجاز" بازآفریدیم.

نه؟











 دلم گرفته است


و می اندیشم؛ 


هر چقدر هم که بیرحمانه ،

یک نفر باید بداند 

که من 

در خانه ای که همه در آن خوابند


نخواهم خوابید!


همین!


یک چیز تیره ای هوا را سنگین کرده 

و آدم را هی تنها تر می کند...


هی تنها تر...


یک جور دوده ی غلیظ دیگر برای فردا در راه است 



و من همچنان فکر می کنم  


بیچاره ترین دختران روی زمین

بی شک همان ها هستند که می پندارند مادرانشان از پدرانشان بدشان می آید!







از دیگران...(1)




مهدیه ی لطیفیِ باهوش و نازنین، نمی گذارد برای شعرهایش حرف بزنیم در وبلاگش. دوست ندارد حرف هایمان را !


بچه ها بیایید اینجا با هم یکیشان را که تازه است و بسیار به دلم نشسته بخوانیم و درباره اش حرف بزنیم.


خب؟




ما دیر به دنیا آمده ایم
که زود به زود خسته می شویم
قدیم ها دنیا روی دور تند نبود
قدیم ها می شد عاشق شوی
خیر نبینی
سال ها بعد خسته شوی
نه که خیرندیده باشی از همان سر
و چنگ بیندازی به هر سلامی
تا بل خستگی هایت را بتکانی

تناسخ است یا تکامل؟
که در سی سالگی
هزار سال زندگی کرده ایم!؟






بچه ها؛ اینجا را من ساختم! (ادامه...)



















پ.ن: کنارِ دکتر محسنیِ تا همیشه نازنین...



پ.ن 2 :  :)










و این را هم هدیه به خانه ام کشیده ام...








خانه ی کوچکم؛
نترس!

از هیچ فردای شاید خاکستری...
از هیچ سال خنثیِ نیامده...

چرا که ما
- خودمان -
آسمان هر بهارت را آبی خواهیم خواست...
ظهر هر تابستانت را آفتابگردانی...

و تمام عصر های کشدار پاییز را
میهمان دانه دانه ارغوان؛
با تو تنبلی خواهیم کرد...

نترس؛
خانه ی سپید من... نترس...






بچه ها؛ اینجا را من ساختم! (1)






پ.ن: نه که فکر کنید تنهای تنها... یک آقای دکترِ محسنیِ خوبی دارم ، که از او یاد گرفتم و با او ساختم... :)

پ.ن 2: اگر دوستش داشتید، بگویید تا بقیه جاهایش را هم نشانتان بدهم. :)






یک نفر سردش شده نکند!





یک نفر تمام دیشب را استرس داشته.

یک نفر دیشب را خوب نخوابیده

و تا صبح توی جایش غلت زده.


یک نفر هی یقه ی لباسش عرق می کند و بعد سردش می شود و بعد تا صبح نمی خوابد.

یک نفر برای ساختن زندگیمان مسئولیت های سنگین به دوش می کشد و شانه های کوچک نازنینش به هر زحمتیست این بار را تاب می آورند... همین است... همین است که شب ها عرق می کند ... شانه هایش...


یک نفر که همین هفته ی پیش برای خانه اش پشت چراغ قرمز از پسرکی گل خرید... می دانم که می دانست رز ایرانی دوست ندارم زیاد ، اما خرید، چون می خواست آن لحظه برای خانه اش از پشت چراغ قرمز گل بخرد!


یک نفر که مدتیست من شده ام خانه اش...



بوسه ی "صبحت بخیر و خداحافظ" که خواب و بیدارم کند؛ غلت می زنم روی بالش یک نفر در آغوش عطر تنش،

یک نفر بالشش امروز هم با عطر نمداری در آغوشم کشیده...


یک نفر شب تا صبح را غلت زده 

و من فقط فکر کرده ام "چرا انقدر تخت را تکان می دهد امشب!"


یک نفر امروز و چند دیروز قبل، حالش خوب نبوده.


یک نفر که خیلی عزیز است.

یک نفر که مدتیست به تنهایی، معنای همه چیز است.

یک نفر که دوست دارم تمام زندگیم را بدهم اگر بدانم تا همیشه دیگر عرق نخواهد کرد ... غلت نخواهد زد...





بیا...





ببین 


دوباره خودش را زده به خواب!




بزرگ نخواهد شد این عشق...


بیا


بیا برایش لالایی بخوان!