اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

تولدی دیگر




تو نمی‌توانی درد گس نوستالژی کوچه‌ی بارانی اطراف هفت‌تیر را از من بگیری

تو نمی‌توانی همه چیز را مثل خودت چرک کنی

دیگر نمی‌توانی دیگر شیره‌ی زندگی جاری در همه لحظه‌ها و همه تصاویر و همه مهربانی‌های در و دیوار و جوب آب را 

بکشی بریزی در چاه پر نشدنی دلسوزی خودت برای خودت

من دیگر کودک بی‌پناه محتاج تو نیستم


من حالا زنم


زن زخمی زیبای پالتو پوشی که

در کوچه‌ای از تهران قدیم اطراف کریم‌خان خانه دارد و 

صبح شال قرمز گردن می‌کند و

زنبیل نویتالژیک بر می‌دارد و

می‌رود از جعفر آقا سبزی تازه می‌خرد و

برای دخترش آبگوشت می‌گذارد و

به صدای جیرینگ جیرینگ چای شیرین گوش می‌کند و

از عطر نان لواش تازه خوشبخت می‌شود.


تو زورت دیگر به خراب کردن تمام این زیبایی‌های ساده نمی‌رسد.



پ.ن: چقدر همه چیز خوبه و من با خیال راحت می‌تونم درد بکشم.



این چشم ها از من دلیل تازه مى خواهند



خب. 

خیلى گذشته از آخرین بارى که این جا نوشتم.

خبر؛

کار پیدا کردم. از مک دونالد خلاص شدم. توى یه شرکتى طراح صنعتى شدم. خیلى خوب شد. 

یک ماه اول فقط به ذوق زدگى گذشت.

یک ماه دوم عجیب بود. تضاد زیاد فضاى شغل قبلى با این جدید. تضاد سطح اجتماعى آدم ها. همکار شدن با همکارهاى تحصیل کرده و خوش فکر و جذاب. تازه شدم شبیه یکى از آدم هاى نرمال این جامعه و این همراه با خوشحالى، نوعى حسرت هم با خودش داره. 

یک جور افسردگى ناشى از هدر رفتن جوانى. یک جورى که حیف ده سال پیش کاش این جا بودم.

بله که آدم باید چشمش را باز کند و راهى که آمده را ببیند؛ اما یاد گرفته ام که جلوى حس ها را نباید سد کرد.

از زمانى که این جا یک آدم نرمال در جامعه شدم، آزادى بى مرز اجتماعى جوان ها به شدت متاثرم مى کند. استقلال مالى و اجتماعیشان از بیست سالگى. فرصت هایشان براى تجربه کردن هر نوع زندگى که حتى کمى کنجکاوشان مى کند.

این ساده به نظر مى رسد از دور، ولى داخلش که باشى تنش بزرگیست.

به نظرم یکى از علت هاى طلاق بعضى زوج ها بعد از مهاجرت همین است.

فرصت زندگى نکرده. 

فرصت از نو ساختن.

آدمیزاد بسیار عجیب است.

کار تازه را دوست دارم.

دلم مى خواهد پیشرفت کنم.

وقتى وارد شرکت شدم یک خانم باردارى بود که داشت کم کم مى رفت براى مرخصى زایمان.


آخرین نفرى که دلم مى خواست جایش باشم او بود.



به وقت شغل




روزهاى قشنگى نیست. یعنى بهتر بگویم؛ این روزها قشنگ نیستم.

احساس مى کنم مشغول مسخره ترین کار زمینم.

صبح تا غروب توى رستوران آیپد به دست قدم مى زنم و تا جایى که مى توانم از مسئولیتم که حرف زدن و گرم گرفتن با مردم است فرار مى کنم.

مک دونالد باعث شد من با لایه ى عجیبى از جامعه ى این شهر آشنا شوم. البته "پوزیشن"م باعثش شد.

همین که باید با مردم قاطى شوم و کمکشان کنم از فضاى رستوران لذت ببرند و از آن طرف به مدیران کمک کنم بفهمند توى لابى چه خبر است.

نتیجه  این شد که هر روز با مردمى سر و کله مى زنم که اکثراً باز نشسته اند و همه با در آمد حداقلى بازار کار این جا سى-سى و پنج سال کار کرده اند و حالا مستمرى بگیر دولتند.

مردمى که حقوقشان، کرایه خانه شان، خرج رفت و آمدشان و خورد و خوراکشان مشخص است و تقریباً ثابت.

یک عددى را هم هر ماه براى تفریحاتشان در نظر مى گیرند که همانا آمدن به مک دونالد و چیزى سفارش دادن و نشستن دور هم با بازنشسته هاى دیگر و حرف زدن تا خود غروب است.

غالبشان ناتوانى هایى هم دارند.

اوایل برایم جذاب بودند. حالا اما حسابى خسته ام ازشان.

خیلى آینده ام در تصورم شبیه این ها شده.

وقتش است.

وقتش است یک شغل پیدا کنم.

یک شغل واقعى.

جوان شوم دوباره.

و زیبا...

و پر انرژى...

وشاید؛

مادر!




بارداران بالقوه



فکر نمی کردم برای من هم اتفاق بیفتد، ولی افتاد.

آن قدیم ها از یکی شنیده بودم شرکت هما زنان متاهل تازه ازدواج کرده را استخدام نمی کند. چون باردار می شوند می روند مرخصی زایمان. به چشمم خیلی بی رحمانه بود. خیلی خودخواهانه.

خارج را می گفتند خیلی به نیروی کارشان اهمیت می دهند. خیلی حمایت می کنند. بله. در قوانین بله. ولی در عمل...

رفتم یک مصاحبه ای. یک مصاحبه ی خیلی خوبی. توی یک شرکت خیلی خوبی. قشنگش هم این جاش که صاحبانش دو تا خواهر بودند. کارمندانش همه دختر. کلی مصاحبه کردند و گفتیم و شنیدیم و لذت بردیم. گفتند دنبال نیروی جدید می گردند چون دوتا از نیروهایشان باردار شده اند و رفته اند مرخصی.

بعد سنم را  پرسیدند. می گویند در مصاحبه های این جا نباید سن و ملیت را بپرسند! سن را که نمی توانستم دروغ بگویم اما شاید بهتر بود اصلاً نمی گفتم متاهلم. 

دفتر را نشانم دادند و گفتند که چقدر جو صمیمی و مهربان است و آشپزخانه داریم و دور هم غذا می خوریم و از هم یاد می گیریم و ... یک عالمه زیبایی دیگر نشانم دادند.

آخرش قرار شد هفته بعد خبر بدهند.

و هفته بعد، امروز تمام شد.


بعله جانم...

سی و چاهار سالگی سن مشکلات آغازِ عبور از جوانیست...




خب برایتان آخرین بار از پروژه ی کوهن نوشتم.

بین "موفق" و "ناموفق"،  اسمش می شود موفق.

نه تابلو بردم، دوتایشان خیلی کلاسیک و ایده آل فروش رفت؛ یعنی یک مشتری آمد کافه و تابلو را دید و پسندید و پرداخت و برد... دوتای دیگرشان را اما آشنایی خرید. اما دلخوشی دارد آن هم، چون از آن آشناهایی نیست که از سر لطف تابلو بخرد. می دانم که خوشش آمد و خرید.

پنج تای بقیه را هم آوردم خانه تا گالری بعدی که بیایم برایشان...

دیگر جانم برایتان بگوید که به یک سربالایی رسیدیم این روزها.

این ها را که می نویسم همزمان فکر هم دارم می کنم. آخر می دانید: توی دفتر که می نویسی یک بی مرزی لامروتی می آید سراغ افکار و کلمات که نمی شود افسارشان زد به منطقی ماندن! برای خودشان می روند تا هرجای خستگی و سردرگمی و ناامیدی که پایشان برسد.

اینجا اما بالاخره یک رودرواسی مختصری با رسانه داری... تهش سعی می کنی امیدوار بمانی...

همسر فارغ التحصیل شد بالاخره.

درس خواندن اینجا خیلی سنگین بود برای مای ناانگلیسی زبان.

و البته کارپیدا کردن هم همچنان... برای مای نافرانسه زبان!

این است که من همچنان تمام وقت و همسر همچنان پاره وقت مشغول مک دونالدیم و در حال اپلای برای کار تخصصی.

چندین ماه پیش، تصور کردیم که حالا که درس دارد تمام می شود و داریم کار می کنیم و حتماً هی اوضاع بهتر هم می شود، بیاییم یک خانه ی بهتری پیدا کنیم و جا به جا شویم برای بقیه ی این سال های زندگی در مونترال. می دانستیم این خانه کمی از گلیم ما درازتر است اما فکر کردیم پروسه ی کارپیدا کردن برای همسر که تحصیلات اینجایی دارد، سریعتر پیش می رود. نرفت!

از آن ورش من هم خسته شدم! و تصمیم بر این شد که حجم کار کردن من هم کمتر شود. بعله ... خودش است... درست فهمیدید ... این شد که این خانه شد یک کی زیادتر از یک درازتر از گلیممان!

الان یک کمی گیر کرده ایم توی شرایطی که تغییرش آنقدرها آسان نیست.

فرج این است که ؛ یا "اجازه ی کار" همسر زودتر بیاید و بتواند تمام وقت مشغول کار شود در همین مک دو و ما تا آخر قرارداد این خانه یعنی نه ماه دیگر بمانیم همینجا و آخرش تصمیم بگیریم که چه باید کرد... یا شرایط فراهمش شود که این خانه را واگذار کنیم به دیگری و خانه ای اندازه ی قد و قواره مان بیابیم... و ایده آل این است که اول همسر و بعد من کار تخصصی بیابیم و درآمد ناگهان آنچنان تغییری کند و خانه به اندازه ی گلیممان نزدیک تر شود!

برای اجازه ی کار که جز انتظار کاری نمی توان کرد...

برای خانه هم ، الان دسامبر است و زندگی ها تق و لق و از طرفی تصمیم به اسبابکشی و این داستان ها یک کمی عجولانه می نماید الان...

برای کار تخصصی اما چرا، می توان اپلای کردن را هی جدی تر گرفت...

و برای پیدا کردن راه های دیگر کسب درآمد... شاید ... من باید روی کتاب کودکم تمرکز کنم و به سرانجامی برسانمش و دنبال ناشری بگردم برایش... و نقاشی های کوچکم را ادامه دهم و برای فروش به گالری آشنا ببرم...

دیگر چیزی نمی رسد به ذهنم!


این هم از این!








کوهن هشتاد و چاهار ساله مى شود!



گمانم چاهار پنج سال پیش، همینجا توى همین وبلاگ "تصویرگر کتاب کودک" شدم!

بله.

اول "باش" شدم بعد "کشف"!

حالا اینجا توى مونترال "نقاش" شدم. کوهن چاهارده روز دیگر هشتاد و چاهار ساله مى شود و من براى تولدش - بگذارید ببینم؛ یک ... دو ... سه... - شش پرتره کشیدم. مى خواهم نمایشگاهشان کنم روى دیوارى در کافه اى یا گالرى اى در گوشه اى از این شهر هنرمند...

همین!

آمدم خبرتان کنم...








در خانه ماندگى



بعله. سرما خوردم. وسط مهمانى و گیلاس دوم سر شام گلویم خارید و صبح نشده شک و تردید به یقین در آمد و  سرما خورده اى واقعى بودم...

دو روز نرفتم سر کار...

هر روزش مى کند ... شش و نیم ضربدر دوازده و نیم ... هشتاد و یک دلار و بیست و پنج سنت... دو روزش ... صد و شصت و دو دلار و نیم!

هعى...

عیبى ندارد... همین است آدمیزاد... 

به یک خارش گلو از دست و پایش هم نمى تواند استفاده کند تا دو روز.

فردا مى روم سرکار. بهترم انگار...

کته ى شل داریم شام... عشق من... :) چرا راستى؟ یاد خانه ى مادربزرگ است حتماً. آن مادربزرگ که دوستش دارم، نه آن یکى که دوستش ندارم.

گفته بودم آدم ها کسانى را درخانواده دوست دارند که مادرشان دوست داشته باشد؟ یک ربط ناجورى احساس آدم به احساس مادرش دارد... که نباید گویا... آتى گفت ببر این بند ناف را!

نسیم راستى عروسى کرد. نبودم که پاى بکوبم. دلم سوخت. این بار که بروم سیییر تماشایشان مى کنم.

دلم تنگ رفتار معمولى عاشقشان است. همه چیزشان معمولیست... همه چیزشان مهربان است... کیف است... دوستشان دارم... دوستم دارند...


کوهن ها به انتظارند... یک عده به انتظار بوم هاى نساخته ى به انتظار تمام شدن تز آقاى معمار، یک عده منتظر رمق دست براى گذاشتن آخرین سایه ها...


یک کامیون کوچک روى یخچال نشسته که بارش یک کمى سبزیجات است و یک ماشین کوچکتر... از کلمبیا آمده... قرار است یاد کلمبیا بیاندازدمان. کارولینا مهمانمان بود. گفت که مى خواد برگردد. گفت که تنهایى سخت است. گفت که ورک پرمیتش را مى گیرد و مى رود... آمد خداحافظى و کامیون داد... باید به هدیه هاى ارزان دادن عادت کنم. قشنگترند. و راحتتر! ایرانى ها گران هدیه مى دهند. هنر مى خواهد ارزان هدیه دادن. یاد مى گیرم.


آخر اینکه روزگار به راه است.

حالم خوب است.

منتظر هیچ چیز نیستم.

همین ها که دارم خوب کار مى کنند...

امیدوارم شما هم به مراد دلتان برسید...


:)



کوهن جان



مهمان دارم این روزها.یک تعداد زیادى آقاى کوهن آن گوشه ى اتاق به انتظارند که نمایشگاه شوند! سیاه و سفید و جذاب و فیلسوف...

نقاشى هایم را مى گویم،

روى بوم هایى که آقاى معمار ساخته.

خوشم .

خیارها توى تراس به لطف مواد غذایى حل شده در آب دو هفته یکبار، میوه کردند... گل هایشان زرد مى درخشد...

خوشم.

مک دو خوش مى گذرد. خسته مى شوم اما شأن شغلم قشنگ است. لباسم... زبانم دارد بهتر مى شود هى... فرانسه ى نوزادم از فرنچ دارد بدل به کبکوا مى شود اما! عیبى ندار، بشود... بالاى سر است به قول مادربزرگ...

حالا که خوشم...

یک جوجه دارم که جامى ست. عاشق چشم هایشم و لبخند موشى اش و پیکاپوهایش و ارتباط ویدیومسیجیمان و دست هاى تپل پسرانه اش ى موهاى فر بلندش و شعر خواندن هاى خلاقش... و البته هلاک مردانگى نهفته اش...

مستم مى کند این یکى...


آیلتس جان اکسپایر شدند! باید به دادشان رسید. ٣١٠ دلار!


خانه را باید عوض کنیم به زودى. خانه ى جدید خوش منظره منتظر ماست... یک ماه هم پوشانى دارند قراردادها! هزار دلار گیر کرده توى گلوى این جا به جایى که کاشکى بتوانیم قورتش بدهیم شیرین ... :)

و خوش باشیم... 

جاى همه ى شما خالیست... 

امروز صبح را با چاى کمرنگ شروع کردم _دندان ها فرمان سفیدشدندگى داده اند_ و رفتم سرکار و برگشتم به املت همسر نوازش_بازى و خوابیدگى و حالا بیدا به سالاد و شبمرّگى... :)

این وسط ها گلى هم آمد و رفت. خانم همکار. شب هاى خوشیست شب هاى بارانى مهمان داشتن و البته روزها... روزهاى انتظار شب که مهمان به خانه دارى...


توى همه ى خوشى ها؛ خوش ترین خوشى ها، چشم هایم را مى بندم و براى همه ى همه ى همه آرزویشان مى کنم. برسد به دستتان...



لیدى مک دو



خب. یک کارى پیدا شد بالاخره!

بعد از روزهاى خیلى سخت و اضطراب هاى نکند کم بیاوریم ها و نرخ دلار و فلان و بیسار... بالاخره من استخدام شدم در یکى از شعبه هاى مک دونالد!

خوشحالم!

یه کار کمکى هم دارم تازه! خیلى هم کیف مى ده! ست کردن اتاقاى یه هتل... ست کردن ینى چى؟ ینى تمیز کردن، وسایل مورد نیاز رو چک کردن و در صورت نیاز شارژ کردن و تمیز و مرتب تحویل مهمان بعدى دادن! اولش ترسناک بود ! واردش که شدم خیلى هم کیف داره... بى استرس و نگرانى ... کار مى کنى ساعتى و پولشو مى گیرى...

اینجا هم آدما کلا  تمیزن!

اصن انقدى کثیف نمى کنن...

به جان خودم...

براى استارت کار کردن و پول در آوردن بسیاار راضى ام. 

تازه، یه کارى همکارام مى کردن تو هتل، من اولش دلم براشون مى سوخت... تو یخچال اتاقا کسى اگه چیزى جا مى ذاشت بر مى داشتن مى خوردن! یا مى بردن!

الان... خیلیم کیف داره...


خب.

امروز تجربه ى امیدوارى براى پیدا کردن یه شغل زیباى آرتیستیک در مونترال رو تیک زدم.

تمام روز حالم خوش بود... که مى شه! 

و خودم رو دیدم که یه معمار داخلى جونیورم با پالتوى قرمز و شال و کلاه سبز سیر ... تو مونترال سفید... اونم کجاش! اولد تاون!

به به...

خدا پدر و مادرتو بیامرزه لوسیانو که یه همچین روز سفیدى برامون ساختى...

به ماه و سال سفید برسونیش که دیگه چه جورى از شرمندگیت در بیایم ...