اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

کوچه تنگه بله ...



داستان آن دختر را می دانید که روز عروسیش قشنگ نبود؟


من می دانم. 

یکی بود یکی نبود. 

یک دختر خوب و مهربان و زیبایی بود ، که فقط خوب و مهربان و زیبا نبود؛ کمی مغرور و ترسو و کامل گرا هم بود. آن دختر مثل همه ی دخترهای دیگر دنیا از کودکی برای عروسیش خیالبافی می کرد. اسب سفید وتاج فلان و گل بیسار و این ها نه ! "همه چیزِ متفاوت از همه! " (1) "همه چیزِ خوب" . "همه چیزِ ایده آل" ... 

زمان گذشت و دخترک بزرگ شد و حتی بلد نبود"انتخاب کردن" را، که تصمیم به ازدواج گرفت. خب ... اتفاق پیچیده ای نیفتاد. ازدواج و مراسمی و هدایایی و جهازی و شروع زندگی ای ... که البته می دانید که قطعاً هیچ چیز هرگز "ایده آل" نبود! 

زمان گذشت. روز عروسی هم مثل همه روزهای معمولی دیگر  به تاریخچه ی زندگی پیوست. اما پیوستنی سرشار از "ناکاملی"! (2) و تو چه می دانی که حتی هزاران سال هم که بگذرد از ماجرایی؛ ناکاملی، ناکاملیست ! 

در این مسیر دخترک بارها تصمیم گرفت با جشن عروسیش کامل شود. نمی شد! گفته بودم "پذیرش " سخت است؟ خیلی سخت؟ آن هم درباره آنچه از کودکی رویا پرورده ای درباره اش! که ای کاش می شد ذهن انسان را از "بافتن" دست برداشتاند!(3)  و به "نگاه کردن" و "شنیدن" گماشت!  

خلاصه.

دخترک دیروز بعد از چهار سال نشست و یک برنامه ای برای تنها بازمانده های آن جشن ها در زمانِ حال ؛ فیلم ها  و عکس هایش کرد. اتفاق ها را دسته بندی کرد به آنها که دوست داشته و آن ها که نداشته. دلش از یک چیزهایی گرفت و بیشتر به این فکر کرد که چقدر بی برنامه بوده و به خیلی چیزها دقت نکرده بود. ماشین عروس هم درست است که لذت بخش است ماشین خود آدم که با زحمت خریده شده باشد، اما آدم می تواند بعداً از انتخابش پشیمان شود! آنچه شده؛  شده! و واقعیتش را بخواهی ، مولف مرده! حالا یک روزهایی آن تصمیم ها زیبا به نظر می رسند و یک روزهایی نازیبا...

مانده یک واقعیت بزرگ درباره آن مراسم. تصاویر آن جشن ها ،‌از زیبایی دخترک خالی اند! هر چه نگاه می کند زیبایی همیشه ی چشم هایش هیچ جای تصاویر ثبت نشده! مگر در یکی دو تا لبخند! آخر جشن ... وقتی تبِ همه چیز آرام گرفته... 

ناراحتید؟

ناراحتی ندارد!

این همه فکر و خیال بالا را ببینید! 

زیبایی در آن ها بوده؟

شما حق دارید اگر هم نفهمید، دخترک خودش می داند که چه خالی بود آن روزها. زور که نیست! خالی که باشی زیبایی خودش را به کجایت بیاویزد؟ عکس ها خالی اند. زیبایی خالی نیست...

پذیرش را صدا کنید!

دختر قصه مان باید یک روز یک جا زیبا نبودنش در روزهای خاصی از زندگیش را بپذیرد.


به او بگویید عیبی ندارد؛ 

زندگی پر از روزهاییست که تشنه ی زیبا شدن اند...  برای نازیبایی های گذشته کاری نمی شود کرد!


:)







پ . ن: دخترک ما زندگیش جنبه های دیگری هم دارد ها، اما تازگی ها فهمیده "ازدواج" مهمترین رویداد زندگی است.


(1) این را تازگی کشف کرده !

(2) ناکاملی یعنی: تو با کسی یا واقعه ای "کامل" نشده ای! و "کامل شدن"‌یعنی : با کسی "حرفِ نگفته" ، "سپاسگزاری انجام نشده" یا "طلب بخشش نکرده" نداشتن! و در مورد وقایع گذشته، کامل شدن یعنی : آگاه شدن، عبور کردن و به پذیرش رسیدن!

(3) از ذخیره های زبانیست این فعل! :)



نظرات 2 + ارسال نظر
MAHABI یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:11 ق.ظ

عالی...
حس میکنم خود شما یک معمایین!! نه معما نه!! ازخودتان میپرسم ...ایاشما یک رازین؟!واقعا ممنونم .نوشته هایتان بوی تازگی می دهد...
دخترک درک کرده...به پذیرش هم رسیده...فقط مانده طی یک مسیر طولانی ...میخواهد باقیمانده عمرش را کامل زندگی کند...دچار تردید نیست...دچار اضطراب است...اما میگفت خدایی دارد که گفته از رگ گردن به او نزدیک تر است...خدا خوب است...توکل زیباست...اما کافی نیست...باید تلاش کرد...

کدام انسان معما نیست آقای دوست؟ اما "راز بودن" ؛ همه دردسر ها از همینجاست!

آرش پیمان دوشنبه 20 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 07:05 ب.ظ http://www.barastane.blogfa.com

سپیده عزیز سلام ممنون از حضورت آدرسمو به این تغییر دادم
www.barastane.blogfa.com

مبارک باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد