پدر من
بهترین پدر دنیا نیست!
اما هر بار که می بینمش، یا به خوابم می آید؛ بغض می کنم!
نمی دانم از وقتی اولین آثار گم شدن جوانی را در وجودش دیدم، چنین شد یا
از وقتی با مرد دیگری زوج شدم!
پدر ها یک جورِ دیگرند نمی دانم چرا!
یک چیزی از وجودش در من است. احساس می کنم بخشی از او در من به زندگی ادامه می دهد!
بخشی که هنوز می تواند جوانی کند ،
امید وار باشد،
شاد باشد...
و من ناخواسته آن را در خود گرفته ام!
بغض می کنم، شاید به این دلیل که می خواهم پسش بدهم!
می خواهم ببینم که یکباره نیرو می گیرد و جوانی و شادابی از درون موهای سفید تنک اش،
چروک های گردنش،
تن خسته ،
زانو دردش،
عنبیه ی کم رنگتر شده اش...
حواس پرتی های اخیرش...
خود را بیرون کشد... فریاد بر آرد که "من برگشتم!"
آن وقت من دیگر نباشم...
او باشد و یک عالمه شادی...
دوباره مسابقه دوچرخه سواری،
دو باره شطرنج،
دوباره موهای ستاری،
شلوار دمپای کِرِم...
این بار نمی گذارم کسی اعتماد به نفسش را بگیرد،
نمی گذارم اصلاً معلم بماند!
نجاری را ادامه می دهد،
با استعداد و هندسه ی بی نظیرش، کارگاهش بزرگ می شود...
پیشرفت می کند...
خیلی زیاد...
بزرگ می شود...
آن قدر که حتی اگر من هم به دنیا بیایم و بخش هایی از وجودش را با خودم ببرم،
باز هم آنقدر دارد که وقتی نگاهش می کنم؛
بغض نکنم!
پدرم تازگی ها مرا می بوسد!
موقع آمدن و رفتن ... هر دو بار می بوسد!
وقتی می روم خانه شان می آید کنارم می نشیند و سعی می کند فقط حرف بزند، مهم نیست از چه موضوعی.
پدرم دیروز که مادرم شیفت شب بود،آمد خانه ما فوتبال ببیند و وقتی شب گفتم همینجا بخواب ،قبول کرد!
پدرم این روزها همش باعث می شود بغض کنم!
پدرم فکر مهاجرتی را که تازگی به سرم زده، تبدیل به یک غم بزرگ می کند!
پدرم بازنشسته است.
پدرم روزها می رود پارک با هم سن هایش شطرنج بازی می کند.
پدرم تازگی ها به یک پارکِ دیگر می رود و با بچه ها و جوان ها فوتبال دستی بازی می کند.
پدرم بعد از عید که رفت به آن پارکی که قبلاً می رفت و شطرنج بازی می کرد؛ دید دو نفر از هم بازی های پارسالش مرده اند!
پدرم را باید در آغوش بگیرم...
مى شود حتى ساعت ٦ عصر خوابید و
٨ بیدار شد و
حالش خوب بود ...
خوبِ خوب ...
مثل این که مثلا ١٠ ونیم صبح باشد!