-
بچه ها؛ اینجا را من ساختم! (ادامه...)
شنبه 8 تیرماه سال 1392 11:08
پ.ن: کنارِ دکتر محسنیِ تا همیشه نازنین... پ.ن 2 : :)
-
و این را هم هدیه به خانه ام کشیده ام...
جمعه 7 تیرماه سال 1392 20:51
خانه ی کوچکم؛ نترس! از هیچ فردای شاید خاکستری... از هیچ سال خنثیِ نیامده... چرا که ما - خودمان - آسمان هر بهارت را آبی خواهیم خواست... ظهر هر تابستانت را آفتابگردانی... و تمام عصر های کشدار پاییز را میهمان دانه دانه ارغوان؛ با تو تنبلی خواهیم کرد... نترس؛ خانه ی سپید من... نترس...
-
بچه ها؛ اینجا را من ساختم! (1)
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1392 16:17
پ.ن: نه که فکر کنید تنهای تنها... یک آقای دکترِ محسنیِ خوبی دارم ، که از او یاد گرفتم و با او ساختم... :) پ.ن 2: اگر دوستش داشتید، بگویید تا بقیه جاهایش را هم نشانتان بدهم. :)
-
یک نفر سردش شده نکند!
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 14:30
یک نفر تمام دیشب را استرس داشته. یک نفر دیشب را خوب نخوابیده و تا صبح توی جایش غلت زده. یک نفر هی یقه ی لباسش عرق می کند و بعد سردش می شود و بعد تا صبح نمی خوابد. یک نفر برای ساختن زندگیمان مسئولیت های سنگین به دوش می کشد و شانه های کوچک نازنینش به هر زحمتیست این بار را تاب می آورند... همین است... همین است که شب ها...
-
بیا...
شنبه 1 تیرماه سال 1392 16:47
ببین دوباره خودش را زده به خواب! بزرگ نخواهد شد این عشق... بیا بیا برایش لالایی بخوان!
-
"خیال" عالم ترسناکیست، که من همواره از آن به واقعیت گریخته ام؛ اما
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 10:07
انگار کن ابی با آن ریش و تنومندیش توی آن اتاق آن طرفی - اتاق رییس شرکت- ایستاده و رو به محسنی با صدای بلند می خواند : " صدام کردی صدام کردی نگو نه..." انگار کن این یک سی دی گرد کوچک نیست! انگار کن اینچنین جادو ، دنیای مدرن را هم رنگی می کند! یک لحظه ببندد چشمانش را ببیند "خیال" چگونه واقعیت را از...
-
سه گانه [1]
یکشنبه 26 خردادماه سال 1392 10:12
1-از جامعه: بابت این آسمان بنفش بر فراز تهران، خوشحالم. رأی دادم. و خوشحالم. فردا آن رویای سبزی نیست که که در سر دارم؛ اما رو به بهبودیست... حالا؛ رو به بهبودیست... 2- از خودم: در جمعی انسان زندگی می کنم که خیلی از وقت ها "شاد" اند. اما برایتان بگویم از شادیشان! شادی این آدم ها ناشی از یک اعتماد به نفس عجیب...
-
کی 10 می شود؟ هان؟
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 16:17
1 - 2 - 3 - 4 - ... 10 تا نشده هنوز ؟ قرار بود 10 جلسه کلاس باشد، عصرها بعدِ شرکت، هفته ای دو روز گمانم ... قرار بود 10 روز من تنها بروم خانه... 10 روز برسم خانه تشنه باشم اما حوصله نکنم چای دم کنم... 10 روز با بی حوصلی کتاب ورق بزنم و قلبم هی تند تند بزند ثانیه های خانه ی بی تو را... 10 روز قرار بود باشد؛ یکشنبه ها و...
-
حسودیم می شود!
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 08:48
حسودیم می شود! به انسان هایی که می توانند این همه ساده اندیش باشند: - مستقیم - بیا خانوم، تا چاردیواری می رم - بفرمایید - خورد نداشتی؟ - نه آقا ...(با پسری که فرم سربازی پوشیده و صندلی جلو نشسته، گفتگو را حول موضوعی درباره پر کردن فرم ها و کارهای اداری و بعد می آیم دنبالت ...ادامه می دهد) ... - خانوم نمی دونین...
-
حکم لازم!
شنبه 18 خردادماه سال 1392 11:22
روزگار؛ روزگارِ خالی بودن جای شاملوست... یک نفر باشد که به آدم ها بفهماند کسی قرار نیست از جای عجیب و غریبی سر برآورده ، ناجی شود! لازم است یک نفر باشد که پاهایش -هر دوتا- محکم روی زمین باشد و به قدرت بازوانِ خودش و توان فم و درک خودش و عشق و شاعرانگیِ پرورده ی دستِ خودش بنازد و آبادی بیآغازد... یادِ ایرانیان بیاندازد...
-
لذت بردن کار سختیست!
شنبه 11 خردادماه سال 1392 08:57
محدودیت ها بی نظیر اند! به لذت، معنی می دهند!
-
به هیچ چیز عادت نمی کنم!
یکشنبه 5 خردادماه سال 1392 13:26
به اینجا عادت نکرده ام، اما خوبم. :) خیلی برایم جالب است که من این همه عاشق ویرانی ام! نه ویرانی ممتد ها! ویرانی یکباره ی یک چیزی... یک چیزی... هر چیزی... که سخت و استوار است! من دختر احسساتی سخت اسفند عاشق خراب کردن همه چیزم! چون روی زمین، هیچ چیز در بهترین حالتش نیست! چون همه چیز می تواند بهتر باشد! چون من عاشقِ همه...
-
سلام
شنبه 4 خردادماه سال 1392 13:58
اینجا اتاق آبی جدید من است. من از امروز اینجا خودم را می نویسم. در حالی که پاهایم روی زمین است و دور تا دورم تابخواهی آبیست ... و در ضمن دوستانم را باز پس می خواهم!
-
آرشیو سازی 5: انسان بمان!
شنبه 4 خردادماه سال 1392 13:41
نه؛ نفهمیدیم ! یادمان دادند ! که "کتاب" بهترین دوست انسان است . یادمان دادند ! که : بهترین دوست تو کسی است که حتماً از تو بیشتر بداند، بهترین دوست تو کسی است که حداقل فکر می کتی از تو بیشتر می داند ... بهترین دوست تو کسی است که اگر گاهی هم بیشتر از تو نمی داند به تو حق سخن گفتن نمی دهد، بهترین دوست تو کسی...
-
آرشیو سازی 4: خانه یعنی تو باشی؛ همین...
شنبه 4 خردادماه سال 1392 13:40
چرا گاهی تصور می کنم خانه چیزی جدای تو ست؟ تو معنایی ! بشقاب های خانه مان را انتخاب که می کنم تو پیش چشمم هستی، غذاهایی که من پخته ام را تماشا می کنی، به اشتها می آیی و ... ظرف هایمان یادم باشد که این شکلی باشند . گلدان هم می خرم، یکی فقط! برای گل هایی که گاه به گاه برایم، برایمان، برای خانه مان می خری... شاید شیشه ای...
-
آرشیو سازی 3 : هنر می خواهد...
شنبه 4 خردادماه سال 1392 13:35
دوست داشتنِ تو هنر می خواهد ... که بوسه ها فالش نخوانند؛ نُت به نُت ، پلک که می زنی ...
-
آرشیو سازی 2 : یک چیز خوب...
شنبه 4 خردادماه سال 1392 13:29
خواب و بیدار بودم که دستی بازویم را حلقه زد . نفسِ گرم ... لب های مرطوب ... یک فکرِ زیبا پشت پلک های بسته داشتی ... بیدار تر از خواب و بیدار بودم که؛ گفتی . *** چه خوب است که "بودن" َت برای یک نفر "چقدر خوب" باشد ... شبِ زن بود گمانم . و من و فروغ، چقدر از چیز های خوب خوشمان می آید ...
-
آرشیو سازی 1 : یک کارهایی...
شنبه 4 خردادماه سال 1392 11:30
دوست دارم بهترین یاد داشت های بلاگفای دوساله ام را تکرار کنم... ببخشید! ... یک وقت هایی یک کارهایی می کنم که بعداً می فهمم کرده ام و می نشینم به تفسیرش... صبح نشسته ام توی تاکسی بعد از پسر جوان لاغر اندامی که به شدت خودش را جمع کرده است که مبادا... راستی مبادا چه؟ به این فکر می کند که مبادا تنش با تن...