همسر را می گویم.
از خانه ی مادری برگشت ... روشن شده بود هوا که یک حجم سرد مهربان، با لبخندی که فریاد می زد "آخیییش اومدم خووونه ..."لغزید زیر پتو ... و صبحم آغاز شد. اتوبوس سرد بود و تمام تنش را یخ گرفته بود. نرم نرم گرم شدیم و خوابم از تنهایی در آمد.
یک هفته ی سخت و شیرینی بود.
برای خودتان "انتظار"بسازید.
بعضی انتظارها شیرینند ... به ترانه های عاشقانه های منتظر، فرصت گوش داده شدن بدهید.
زندگی هم چون همه ی آن دیگر هنرها، در کنتراست ها جلوه می کند.
از تیرگی نترسیم ...
از سکوت نترسیم...
گاهی همسر را رها کنیم پر بکشد به خانه ی مادر و کودکی کند برای مادرش ... پدرش ... برادرش ...
و منتظر بمانیم ...
اتوبوس های سرد،کارشان را خوب بلندند!
:)