اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

این چشم ها از من دلیل تازه مى خواهند



خب. 

خیلى گذشته از آخرین بارى که این جا نوشتم.

خبر؛

کار پیدا کردم. از مک دونالد خلاص شدم. توى یه شرکتى طراح صنعتى شدم. خیلى خوب شد. 

یک ماه اول فقط به ذوق زدگى گذشت.

یک ماه دوم عجیب بود. تضاد زیاد فضاى شغل قبلى با این جدید. تضاد سطح اجتماعى آدم ها. همکار شدن با همکارهاى تحصیل کرده و خوش فکر و جذاب. تازه شدم شبیه یکى از آدم هاى نرمال این جامعه و این همراه با خوشحالى، نوعى حسرت هم با خودش داره. 

یک جور افسردگى ناشى از هدر رفتن جوانى. یک جورى که حیف ده سال پیش کاش این جا بودم.

بله که آدم باید چشمش را باز کند و راهى که آمده را ببیند؛ اما یاد گرفته ام که جلوى حس ها را نباید سد کرد.

از زمانى که این جا یک آدم نرمال در جامعه شدم، آزادى بى مرز اجتماعى جوان ها به شدت متاثرم مى کند. استقلال مالى و اجتماعیشان از بیست سالگى. فرصت هایشان براى تجربه کردن هر نوع زندگى که حتى کمى کنجکاوشان مى کند.

این ساده به نظر مى رسد از دور، ولى داخلش که باشى تنش بزرگیست.

به نظرم یکى از علت هاى طلاق بعضى زوج ها بعد از مهاجرت همین است.

فرصت زندگى نکرده. 

فرصت از نو ساختن.

آدمیزاد بسیار عجیب است.

کار تازه را دوست دارم.

دلم مى خواهد پیشرفت کنم.

وقتى وارد شرکت شدم یک خانم باردارى بود که داشت کم کم مى رفت براى مرخصى زایمان.


آخرین نفرى که دلم مى خواست جایش باشم او بود.