امروز که اینجا ایستاده ام، یعنی: 27 سال در این دنیا زیسته ام...
تجربه کرده ام... درد کشیده ام و بسیار آموخته ام...
a
تجربه کرده ام؛
تعریف شدن را ...
بارها و بارها کنار بسیاری انسان ها، "تعریف شده ام". خودم را "تعریف" کرده ام. گاهی خوشم نیامده و از نو تعریف کرده ام...
و آموختم ...
که کنار بعضی آدم ها اصلاً نباید تعریف شوم...آموخته ام که گاه مسیر زندگی ها آنچنان جدا و دور از هم است که اگر بخواهی کنار چنان آدمی تعریف شوی ... "کوچک می شوی". رهاشان کن...
- آموخته ام که آدم باید "تنهایی"را بلد باشد؛ که هرچه کنی، انسان در انتخاب "عشق"، "ایمان" و "مرگ"، تنهاست... (1) و آموخته ام که این همه را "انسان" انتخاب می کند!
- آموخته ام که "دوست داشتن خود" با "خودخواهی" فرق می کند، هرچند گاهی نتایج مشترک داشته باشند.
... و اینکه "هرجا خودخواهی باشد، انصاف از آنجا دور است".(2)
- آموخته ام که فقط وقتی وارد محیط کاری – که در آن صرفه اقتصادی مطرح است- بشوی، ارزش دوستان دبستان تا دانشگاهت را می فهمی.
- و البته آموخته ام که "انسان" ها مهم اند، هرچقدر که احمق باشند.
- آموخته ام که در زندگی "هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود"(3)، اما این جویبار نرم و روان را اگر به حال خود رها کنی ،سر انجام از خود خاطره ای "سخت و استوار" در یاد ت به جای می گذارد.
- آموخته ام که "محافظه کاری" می تواند مانع وقوع وقایع "شگفت انگیز" و همچنین "اسف بار" در زندگی شود... اما در هر دو صورت پررنگ ترین خاطرات زندگی انسان را از بین می برد...
- آموخته ام که صرفه جویی ای که در نخریدن "دفترچه قشنگِ گرانقیمت" نهفته است، همان است که "ذوق زیبایی خواهی انسان" را به هدر می دهد...
- آموخته ام که همیشه "قهوه بدون شکر" را انتخاب کنم. انداختن چندتا قند در آن معجزه می کند!
هرچند قبلاً آموخته بودم که "دیگر معجزه ای در کار نیست"(4)...
و...
- آموخته ام که "هر روز" در زندگی، لیاقت آن را دارد که برای "بهترین روز زندگی" شدن تلاش کند...
اینک ؛
"می دانم":
که "زیباترین روز زندگیم"، روزی نخواهد بود که در آن اتفاق ویژه ای افتاده باشد، "زیباترین روز زندگی من یکی از همین روزهاست که به آرامی در پی هم می لغزند... چون شکوفه ای که از پس شکوفه ای دیگر برشاخسار می شکفد... یا مرواریدی که در پی مهره ی قبل، از گردنبند راه شده، بر زمین می غلتد..."(5)
امروز اما؛
انگار دلم می خواهد جای تمام جشن تولد های لوسی که می توان گرفت - که در جای خود آنها را هم دوست دارم-، یک نفر امسال از راه می رسید
"نگاهم می کرد فقط"
و "می دیدم"
که واقعاً " خوشحال " است که
"من"
بین "به دنیا آمدن" و "نیامدن"، این یکی را انتخاب کردم.
حتی خودم!
میشد کاش حداقل "خودم" رو به آیینه بایستم و "بدانم" که زندگی بی من چیزی کم داشت...
با این همه اما خوشحالم. که 27 سال – لحظه لحظه- "انسان" را رعایت کردم...
خود اگر
شاهکار خدا
بود
یا
نبود...
(6)
1- این را از احمد شاملو آموخته ام.
2- این را از شهرام شکوهی آموخته ام.
3- این را از مارشال برمن خواندم و بعدها در زندگی آموختم.
4- این را از نادر ابراهیمی نازنین آموختم.
5- این را از لوسی مود مونتگومری آموختم.
6- مثل احمد شاملو.
آموختههایت پولک دوزی شدهاند با حوصله به روح تو که اینهمه زیبنده و فریبایی :-*
من که برگشتهام عزیزم :) به دیدنم بیا :-*
آمدم...
حالا امروز تولدته؟یا اینم از مطالب قبلی برداشتی؟ در هر حال تولدت هر روزی که باشه مبارک. متن قشنگی بود.
استفاده کردم.
از قبل بود عزیزم.
ممنونم :)
به قول هرمان هسه
باید از شادمانی های کوچک استفاده کرد
قرار نیست اتفاق عجیبی بیافتد...
بله دوستِ من ...
هیچ اتفاق عجیبی قرار نیست بیفتد!
اصلاً همان بهتر که نیفتد! :)
تولدت هم مبارک
گلی رو برات میبوسم و فوت می کنم
اونو بین خودت تقسیم کن!
(این مخصوصی است)
ای مانِ بی دقت!
نوشته از یادگاری ها بود...
اما گل رسید و تقسیم شد! سپاس :)
عالیییی بود عالی به تمام معنا... (البته اکثر قسمتهاش)
چه خوب که تو 27 سال انقد مرتب و منسجم آموختی! داشتم فکر میکردم شاید منم خیلی از این مطالب رو آموخته باشم ولی اگه بهم بگن آموخته هاتو تو چند پاراگراف بنویس مطمئنآ نمیتونم جمع و جورش کنم! البته من یه 5 ماهی تا 27سالگی وقت دارم؛ آدما هم که میدونی معمولا اون آخرا جمع بندی میکنن شاید منم میتونستم تو این چند ماه آخر جمع بندی کنم!
جسارتت برای تعریف کردن خودت از نو خیلی خوبه!
منم دارم تنهایی رو یاد میگیرم! تو یادگیریش هم خیلی ضعیفم! آموخته هات عالی بود سپید؛ دیروز واسه خودم در مورد محافظه کاریم نوشته بودم، الآن اینو دیدم خیلی جالب بود!
فک کنم بثینظیر ترینش در مورد دفترچه بود! فک کرده بودم بهش ولی عالیی بود...
آره معجزه ای هم در کار نیست...
چه بامزه نشستم خط به خط نوشتتو میخونم و نقدش میکنم!!!
خیلی خوب بود سپید... مرسی :)
خوب میکنی عزیزم...
چقد خوب سپید که احساس میکنی لحظه به لحظه انسان رو رعایت کردی، چقد خوب که میدونی زندگی بدون تو چیزی کم داشت... البته منم مطمئنم که اینجوری بود؛ مطمئنم! :)
البته جمله آخر رو نمی دونم... اون روز آرزو کردم که بهم ثابت بشه!
راستی دیروز این رو نوشته بودم واسه خودم! ببین چقد شبیه آموخته تو در مورد محافظه کاریه! با توجه به این که من آدم محافظه کاری هستم و بیشتر باید در مورد بدیاش خودم رو توجیه کنم
آدم خوب نیست همیشه نه خیلی نه باشه، نه خیلی آره!
منظورم اینه که همیشه نباید ممتنع بود، گاهی واجبه، گاهی لازمه که قاطع باشی؛ خوب فک کنی، مسئله رو حلاجی کنی؛ بالا پایین کنی، شک کنی، دوباره و دوباره فک کنی ولی تهش یه تصمیم بگیری و قاطع روش وایستی؛ واسش تلاش کنی؛ بجنگی!! پیگیرانه! اون رو هدف خودت قرار بدی! حالا تهش اشتباهم بود، بود دیگه! تهش شکسته، نمیگم سخت نیست، هست! ولی خوبیش اینه که امتحان کردی! تازه اگر و اگر شکست بخوری، اشتباه کنی! که بعیده! فک میکنم گاهی انجام ندادن کاری، از انجام دادن و شکست خوردنشم بدتره! یه وقتایی آدم تو زندگیش اندکی ریسک هم لازم داره! زندگی بدون ریسک که پیش نمیره! زندگی باید یه کم بالا و پایین داشته باشه مگه نه؟
بَــــــــــــــــــــــــــــــــعله!
با عرض سلام
تبریک به خاطر تولد زیباتون
برای بار اوله که به وبلاگتون سر میزنم
برای همین دیر تبریک گفتم
اکثر نوشتهاتونو خوندم/و تبریک به خاطر نوشته های زیباتون
خوشحال میشم به وب تازه ساز من سر بزنی
و اگر اجازه بدین شمارو لینک کنم
ممنونم
شما لطف دارید.
و خواهش می کنم.
من آموخته هات رو بارها و بارها خوندم؛ و هر بار به اندازه بار اول لذت بردم!
مرسی که اینقدر خوب آموختی! اغراق نمیکنما! یعنی اگه هم باشه تو ذهن خودم هم اغراق شده است!
نازنینی بس که...