هر روز از صبح تا حوالی عصر
انکار می کنم.
اما آخرش که چه؟
نهایتاً تا قبل از مسواک دوام بیاورد...
مسواک را که زدم
همان نگاه
همان نگاهِ لعنتیِ آخر توی آینه
مجبورم می کند اعتراف کنم
که
از هر روز نفس کشیدن در هوایی که مجبورم می کند به انکارِ احساسِ نیاز به صمیمیت با حداقل تعدادی از آدم های اطرافم
؛
خسته
،
ام!
همه مون معترفیم!!!!!!!!!
این پست هایی که می گذاری هر روز را می فهمم ...
ما مجبوریم که سرکوب کنیم ...
نمی دانم!
مجبوریم؟
همیشه آویزان خواسته هایمان هستیم
می ترسیم که شاید،شایدگم شویم
از یک دوستی پاک می ترسیم
از آینه از خواب می ترسیم
چه مرگمان شده؟!
بی اعتماد شده ایم... بی نیاز شده ایم... دچار شده ایم به یک بی توقعی خطرناک...
در عین اختیار مجبوریم ... مج بو ریم ...
و اگرنه ...
شاید!
نمیدانستم بیتوقعی خطرناک است. فکر میکردم درمان روزهای بیامان و سخت است :(
در انسان یک بی نیازی کاذب به وجود می آورد که آرام آرام ارتباط با انسان های دیگر را قطع می کند ناهید!
اما تو بخند.
برای رفع بینیازی کاذب باید چه کار کرد سپیده جان؟
ناهید جانم راسش را بخواهی نمیدانم!
خودم به این مسئله به شدت دچارم...مثلاً آدمی هایی می آیند و هستند در اطرافم، یا بدی هایی می کنند یا آنقدر که انتظارش را دارم خوب نیستند... آنوقت یک باره می بینم آن آدم ها برایم تمام شدند! جوری با آنها زندگی می کنم که انگار اصلاً وجود ندارند! تازه آنقدر هم به آن ها احترام می گذارم که حتی نفهمند که چنین حسی نسبت به آ نها دارم. و این ها همه ناهید ناخودآگاه است! یعنی اول این کار ها را کرده ام و بعداً کشفشان کرده ام!
نمی دانم ناهید... تو بگو...
یعنی به این آدمهایی که اشاره کردی و بینیازی بهشان چرا باید بد باشد؟ اینکه تو انقدر خوب حذفشان کردی طوری که خودشان هم نفهمیدهاند که خیلی به نظرم عالیست.
اما من به آنهایی که مهربان من هستند و دوستند و هر وقت هستند در کنارم مایه آرامش بینیازی کاذب دارم. فکر میکنم وضع من بحرانیتر و ترسناکتر باشد. نمیدانم باید با این واقعهی وحشتناک چه کرد:(
فکر که می کنم ناهید... من هم به آن مهربان ها هم بی نیازم... ناهید این باعث می شود احساس کنم دوستشان هم ندارم! نکند دارم فریبشان می دهم!
+چرا وبلاگت باز نمیشه؟
خیلی چیزها دلم می خواست برای این پستت بنویسم. اما نتوانستم. تو سپیده ای، پس سپیدی ها را هم بخوان. نانوشته ها را.
چشم اما...
کاش می نوشتی شادی...
باید یک فکری بکنیم دو نفری !
وبلاگم مشکلی نداره سپیدهجان! مگر اینکه بلاگفا برای لحظاتی مثل همیشه قاطی کرده باشد.
زود باشیم پس!
فکر میکنم کمی به جواب نزدیک است است این لینک
صبح بارانیت بخیر سپیده جان و سلام
http://summerrain.blogfa.com/post-211.aspx
نمی دانم ناهید... من از دوست داشتن و رفتن می ترسم!
صبح بخیر ناهید جانم...سلام...
هر روز از صبح تا حوالی عصر
انکار می کنم.
اما آخرش که چه؟
نهایتاً تا قبل از مسواک دوام بیاورد...
مسواک را که زدم
همان نگاه
همان نگاهِ لعنتیِ آخر توی آینه
مجبورم می کند اعتراف کنم
که
از هر روز نشان دادن چهره ی شاد کاذب، احساس خوشبختی دروغین که شاید خود هم گاهی آن را باور کرده ام!
؛
خسته
،
ام!