یک زمانى میگفتند "کیمیاگر" ِ پائولو کوئیلو به عنوان یک کتاب درسى در آمریکا تدریس مى شود! مى شود واقعاً؟
نمى دانم دیگر خوانندگان این کتاب چه نظرى دارند اما براى من آن روزهاى نوجوانى کتاب به قطعه اى الماس مى ماند که سرشارم مى کرد از انرژى و انتظارِ نشانه هاى گنج هاى پیش رو... بعدتر ها هى ناامید و مضطربم کرد... تا امروز! این سال هاى نزدیک و نزدیکتر شدن به سى سالگى ؛ آرامش برایم تنها در خودم و انتخاب هایم است...
اینکه رهایم کنند و بگویند : این تو این هم زندگیت! بیرون از تو هیچ چیز برایت نیست! هرچه مى خواهى خودت بساز ، هرچه هم دارى یا ندارى مسئولش خودت هستى! والسلام!
گفته اند! کسانى گفته اند... آخریش همین استاد خوب زبان! (راستى چرا این استادهاى زبان انقدر خوبند بعضى هایشان؟ میشود مریدشان شد تمام عمر! این زبان انگلیسى چه دارد لعنتى؟!)
گفت : "اگر شما فلج مادرزادید و نتوانسته اید قهرمان دو میدانى شوید؛ فقط خودتان هستید که سرزنش مى شوید!"(انگلیسى اش را همسرجان نوشته وقتى از کلاس برگشت مى گذارمش اینجا!)
بعله گفته اند خیلى هم منطقى گفته اند... اما مشکل اینجاست که "کیمیاگر"ِ لعنتى آخر داستان، آنجا که دزد در عین انکار منطق پیروى از رویا(یا همان نشانه ها) ناخودآگاه جاى گنج را به پسرکِ پیرو رویا، مى گوید؛ جواب دندان شکنى به امثال من و استادِ زبان مى دهد!
لعنتى!
سلام دوباره
با اجازه شما، دو نظر می دهم. یکی "خیلی کوتاه" به همراه "توضیحی کوتاه". دیگری "خیلی بلند".
1)
مگر ما چیزی خارج از "خودمان" هم داریم!!
"رویا"، "پیروی از رویا"،"تو"، "زندگیت" و.... مگر خارج از تو هم هست؟
توضیح 1:
اصلا منظورم این بحثهای "سوژه" و "ابژه" و این که "چون ما مثلا فلان چیز را فکر میکنیم که هست پس هست و.... امثالهم" نیست. کلمه بازی های فلسفه را و فلسفه یون را لطفا کلا بیخیال بشویم؛ همگی، از دم.
مورد دوم را در نظر بعدی مینویسم
سلام.
هر چند تا که لطفتان کشید (به نظرم از ذخیره هاى زبانى استفاده کردم!) بنویسید لطفاً!
منظورم از خارج از خودمان "اراده خودمان" بود! کتاب از پیروى از یک خواب یا یک نشانه مى گوید! مثلاً اینکه به دلتان بیفتد فلان کار را بکنید که با منطق جور نیست!
برویم سراغ نظر بعدى!
2)
از کوئیلیو چیزی نخوانده ام. نکته این است که اگر رمان کیمیاگر را "ادبیات ناب" یا "ادبیات" میدانید، لطفا با این چشم بهاش نگاه کنید:
یکی این که ادبیات نه نسخه تجویز می کند، نه معما حل میکند. ادبیات به ما فقط میگوید که معمایی هست. چیزی هست؛ هرچیز.
پس من فکر میکنم که کوئیلیو نمیخواسته به ما بگوید که مثلا "پیرو رویا باشید" یا "فلان جور باشید یا نباشید".
کوئیلیو فقط میخواسته چیزی را نشان دهد. شما را در تجربهش یا شناختش یا هر کوفت دیگر شریک کند. یعنی شما باهاش ارتباط برقرار کنید. دقت کنید؛ارتباط: نه شناخت نه تجویز.
همه ادبیات این است:
کسی جایی ایستاده. به شما نشانی می دهد که شما هم به اونجا برید. وقتی رفتید و در مسیر رفتن، شما کاملا آزادید که چه ببینید و چطور ببینید.
.
.
اگر نظر مرا میخواهید، همان نظر کوتاه اول را بخوانید و خلاص. دومی احتمالا به "فضل فروشی" کشیده شده...
قصد دارم به زودی چیزی مرتبط با این نظر دوم در وبم بنویسم.
این رمان ، ادبیات ناب نیست به گمانم! گریزى به جهان بینى و عرفان زده! اشتباه نشود ها! من شیفته این نویسنده یا طرفدار رمانش نیستم! دیشب خواب، دیدم و امروز یاد شخصیت اول آن رمان افتادم.
! و این من را مضطرب کرده گاه گاه!
رمان چیزهایى را مانند "تداى درون" و "صداى قلب" مبناى انتخاب هاى صحیح میداند که من بلد نیستم بفهممشان بسکه پرت و پلا مى گویند این صداها
نظرتان محترم؛ هر دو را خواندم و بابت هر دو سپاسگزارم!
1)
ذخیره خوبی فرستادی تو زمین خانم مربی! کاری رو که باید، خوب انجام داده!
2)
دینگ دینگ!!!!
چار چراغ روشن!
الان دقیقا متوجه منظورتان شدم... حالا میفهمم چه میگویید. قبول. ندای قلب و از این چیزها، خیلی موقعها فقط "پژواک" صداییست که خودمان بهش معتقدیم و دوست داریم بشنویمشان. نه بیشتر.
البته با "منطق"_این چیزی که الان منطق مینامند و بعضیها خیال میکنند وحی منزل است_ مشکل دارم(اما با اصل منطق که به نظرم دامنه اش وسیعتر از تعریف رایج است موافق).
.
همینطور که چراغ ما را روشن کردید، انشالله خدا همه چراغهاتان را روشن کند
1)

2)
"منطق"! بحث جالبی خواهد بود از منظر شما دیدنش! منتظر یک پست باید باشیم پس!
خواهش می کنم.ممنونم.
با تو موافقم .
خوب است آدم هایی که به زندگی فکر می کنند؛ با آدم موافق باشند!