عروسى بودیم دیشب. لبخند زدیم و رقصیدیم. جدا بودن عروسى ها یکى از آن ناهنجارى هاییست که آرزو مى کنم هیچوقت با آن کنار نیایم! جشن معمولى و آرامى بود. مثل همه جشن ها مادر عروس را به راحتى مى شد تشخیص داد. مهربانترین و موقرترین و آراسته ترین بانوى میان سال جمع، که مثل آن دیگران سعى نمى کند مدام نگاهش را از تو بدزدد!
رقص هم کردیم. سرد بود اما!
و من نمى دانم چه هورمونى در من مى ریزد که با دیدن "هر" عروس و "هر" دامادى ، بغض مى کنم! یک هورمون مادرانه ى وقف عام ویژه ى ناشناخته دارم!
به نظرم ازدواج اتفاق خیلى بزرگیست! جفت شدن تو تا آدم که این همه هر یک به تنهاییى بى نهایتند ، خیلى شگفت انگیز است! اعلام نیازشان به یکدیگر... اطمینان کردنشان به هم... و قدرتشان در پیروزى بر آن همه ابهام که مى دانم و مى دانى.... و آن بله ى شگفت انگیز!
ازدواج بسیار کار بزرگیست!
و برنده شدن در لاتاری هم یک اتفاق بزرگ بود؛
که هنوز نیفتاده!
طالع اگر مدد کند دامنش آوری به کف ایشالا :)
هر کجا باشی آسمان خوشی هابالا سرت باشه دوست جان
ممنونم از تو و از طالع ...